حجازی و سنت شکنی

ناصرخان حجازی رفت. ناصرخان باز هم سنت شکنی کرد، چراکه رسم بزرگان و پیشکسوتان فوتبالی تاکنون بر این بوده تا در«امجدیه»(شیرودی) با اهالی فوتبال وداع آخر را داشته باشند؛ اما روح عاصی و خسته ناصرخان نیاز به مکانی رفیع تر به نام«آزادی»داشت تا به رهائی مطلق برسد. او آنجا را بدین سبب انتخاب کرد تا به «ما» بگوید که بر حاشیه روح پاک و مطهرش هنوز زخم ها و سرطانهای ریز و درشتی که از سوی عالیجاهان فوتبال طی سالها براو تحمیل شده، باقیمانده است  و تنها در استادیوم آزادی است که می تواند به پالایش و زدودن «دردها و سرطانهای» زمینی خود نائل آید. (انتخاب سکوی پرشی بلند به نام آزادی جهت وداع). آری او رفت تا در پرواز متعالی عقاب های فرا زمینی، حضوری نو و فعال داشته باشد. اینک به پاسداشت این عروج بغض آلود اسطوره فوتبال بیائیم با شعر کلاغ و عقاب «مرحوم خانلری» همنوا شویم وآنرا تقدیم روح این بزرگ اسطوره آبی ها نمائیم، امید آنکه زاغان و کلاغان فوتبالی برای لحظه ای پی به مردارخواری و مردارپروری خویش ببرند!

یکی از اهالی مردمی فوتبال – مهدی میرابی

 

زاغ و عقاب

گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستی دل بر گيرد
ره سوی عالم ديگر گيرد
خواست تا چاره ی نا چار كند
دارويی جويد و در كار كند
صبحگاهی ز پی چاره ی كار
گشت برباد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر و لوله گشت
وان شبان، بيم زده، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان
كبك، در دامن خار ی آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباری بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
صيد، هر روزه به چنگ آید زود
مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوی زمين شد به شتاب
گفت:
‹‹ ای ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلی دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو می فرمايی ››

گفت:

‹‹ ما بنده ی در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم
بنده آماده بود، فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست؟
دل، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››

اين همه گفت ولی با دل خويش

گفت و گويی دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوی پنجه، كنون
از نياز است چنين زار و زبون
ليك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود
دوستی را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين رای گزيد
پر زد و دور ترك جای گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه: ‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر،‌ دل سيری نيست
مرگ می آيد و تدبيری نيست
من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته ای عمر دراز ؟
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدی جايگزين
از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ی اين عمر دراز ؟
رازی اين جاست، تو بگشا اين راز››

زاغ گفت:

‹‹ ار تو در اين تدبيری
عهد كن تا سخنم بپذيری
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
دگری را چه گنه؟ كاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من كه پس از سيصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست، فراوان تاثير
بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاك، شوی بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود، پيك هلاك
ما از آن، سال بسی يافته ايم
كز بلندی، ‌رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان ست
چاره ی رنج تو زان آسان ست
خيز و زين بيش،‌ ره چرخ مپوی
طعمه ی خويش بر افلاك مجوی
ناودان جايگهی سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ی نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم
خانه، اندر پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست ››

****


آن چه ز آن، زاغ چنين داد سراغ

گند زاری بود اندر پس باغ
بوی بد، رفته ا زآن، تا ره دور
معدن پشه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و كوری ديده، از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ی خود كرد نگاه
گفت:
‹‹ خوانی كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست
می كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند

****

عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه ی كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ی او
اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بيماری دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاری، ريش
گيج شد، بست دمی ديده ی خويش
يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزی و زيبايی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثری زين ها نيست
آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرب و بيزاری بود
بال بر هم زد و بر جست زجا
گفت:
‹‹ ای يار ببخشای مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››

****

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه‎ يی چند بر اين لوح كبود
نقطه ‎يی بود و سپس هيچ نبود

 

Add comment


Security code
Refresh

کاریکاتورها

تعداد بازدیدکنندگان

mod_vvisit_countermod_vvisit_countermod_vvisit_countermod_vvisit_countermod_vvisit_countermod_vvisit_countermod_vvisit_counter
mod_vvisit_counterامروز191
mod_vvisit_counterدیروز115
mod_vvisit_counterمجموع416936