رنج بزرگ يک انسان اينست که عظمت او ... و شخصيت او در قالب فکرهای کوتاه، در برابر نگاههای پست و پليد و احساس او در روحهای بسيار آلوده و اندک و تنگ قرار گيرد و فقط رسالت و وظيفه اش او را به اين جامعه و اين شهر پيوند داده، پيوند روزمرّه و همه روزه.
«دکتر علی شريعتی، علی تنهاست»
خسته فوتبالی
از بسکه تکراری از گوناگونیِ سیاهی های فوتبالی نوشتم روحم نیز سیاه و خسته شده؛ از بسکه نوشتم بابا باید کاری برای رفع این همه بیهودگی فوتبالی کرد، خسته شده ام؛ از بسکه برای این و آن نامه نوشتم که بابا من مردمی خوشبختانه یا متاسفانه از مجرای مردمی به فوتبال نگریسته ام (یک مصرف کننده که خواهان تولید مطلوب است و در راستای چگونگی تولید نیز راه و برنامه دارد) و کاشف یک راه به نام فوتبال بهره وری یا مردمی» شدم و حیف است که این طرح پیوسته در پرده ابهام و مستوری مطلق بماند، خسته شدم و اینک خسته ام از تکرار «فریاد» و سعی بیهوده و تباه شده ام که در سرزمین کوران و کران به سر برده ام!؟ امروز که به 14 سال پیش می نگرم افسوس می خورم که آن روز با چه نیت خاص و خالص و خاضعانه ای پای در راه این خراب آباد فوتبالی نهادم و آن زمان فکر می کردم که تنها نیاز فوتبال ایرانی یک برنامه ملی و مدون و مردمی است و در این خصوص هر چه بیشتر و بیشتر دویدم و تلاش کردم، آموختم که ایشان (جامعه خاص فوتبالی) آنقدر در بختک زدگی مطلق دچار «آچمز زدگی مفرط» شده اند که نخست باید اینان را از «طلسم» منحوس فوتبال تقلیدی رهایی بخشید و سپس آنگاه که به وضعیت «نرمال و طبیعی» خویش رسیدند آن هنگام زمان تقدیم و تفسیر و توجیه و تشریح طرحی مثل «طرح فوتبال بهره وری یا مردمی» برای ایشان است! و لذا، دغدغه بیداری خفتگان فوتبالی «دردی» شد تا همواره از سیاهی ها و سو مدیریت ها و عدم مدیریت ها و ... بگویم و بنویسم. آری، امروز و اینک به 14 سال سوختنم در راه فوتبال ایرانی که فکر می کنم بسیار تاسف می خورم که طی این مدت نتوانستم کاری صورت دهم که به نجات و بیداری فوتبالی منجر شود؛ تاسف می خورم که باید تکراری بنویسم و دیگر خسته شده ام از نوشتن برای سایه ام و سایه ها! امید آنکه با وداع از این فوتبال منحوس و زشت و ضد اخلاقی و انسانی، به آرامش روح و روانم نائل آیم، بدان امید- بدرود.
یکی از اهالی مردمی فوتبال – مهدی میرابی«خانه»
اين سخنان را من خواهم گفت. با آرامش. و فرياد بر نخواهم داشت، زيرا که مدتها ست که فرياد از زندگی من رخت بسته است.
«فرانس فانون، پوست سياه و صورتکهای سفيد»
احمد شاملو هوای تازه بهار دیگر قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر! قصدِ من فریبِ خودم نیست. اگر لبها دروغ میگویند از دستهای تو راستی هویداست و من از دستهای توست که سخن میگویم. دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند. از جنگلهای سوخته از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم. بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم. تو طلوع میکنی من مُجاب میشوم من فریاد میزنم و راحت میشوم. قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر! قصدِ من فریبِ خودم نیست. تو اینجایی و نفرینِ شب بیاثر است. در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور میشود. با دستهای تو من لزجترینِ شبها را چراغان میکنم. من زندگیام را خواب میبینم من رؤیاهایم را زندگی میکنم من حقیقت را زندگی میکنم. از هر خون سبزهیی میروید از هر درد لبخندهیی چرا که هر شهید درختیست. من از جنگلهای انبوه به سوی تو آمدم تو طلوع کردی من مُجاب شدم، من غریو کشیدم و آرامش یافتم. کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم و تو در گذرگاههای شبزده عشقِ تازه را اخطار کردی. من هلهلهی شبگردانِ آواره را شنیدم در بیستارهترینِ شبها لبخندت را آتشبازی کردم و از آن پس قلبِ کوچه خانهیِ ماست. دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند بگذار از جنگلهای بارانخورده از خرمنهای پُرحاصل سخن بگویم بگذار از دهکدهی تقدیرِ مشترک سخن بگویم. قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر! قصدِ من فریبِ خودم نیست.
< قبلی | بعدی > |
---|